loading...
ایرانیان بوک
محسن اریا نژاد بازدید : 203 یکشنبه 14 دی 1393 نظرات (0)

1 دانلود رمان آقای نازنین | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : آقای نازنین

2 دانلود رمان آقای نازنین | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : *Silver Sun* کاربر انجمن نودهشتیا

3 دانلود رمان آقای نازنین | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب : ۳٫۶ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)

11 دانلود رمان آقای نازنین | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

4 دانلود رمان آقای نازنین | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : ۳۶۸

 
21 دانلود رمان آقای نازنین | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :


کسی صدایم می زند. صدای قدم هایم روی سنگ ها قطع می شود، می چرخم و چشم در چشم کسی می دوزم که نفس نفس زنان پشت من ایستاده است. قامتش را از نظر می گذرانم و چشمانم روی صورت قرمز شده از شرمش قفل می شود. هنوز نفس هایش به حالت عادی برنگشته اند و تلاش می کند که توضیح دهد. دستم را به آرامی بالا می آوردم و می گویم:
- صبر کن نفست جا بیاد بعد…
رنگش بیشتر به سرخی می گراید و من فکر می کنم امکان دارد که این رنگ به سرخی خون شود؟ خون…! به هیجانم می آورد. اما نه…! هیجانات غیر عادی ام را کنترل می کنم و فکرم را به دست او می سپارم که هنوز نبض شقیقه اش به سرعت می زند. نگاهم را از روی ابروهای تمیز شده و پهنش می گیرم و به چشم های درشتش می رسم. همانطور که به چشمانش زل زده ام، منتظر می شوم. نگاهش را که لحظه ای روی چشمانم قفل شده پایین می اندازد و چیزی زمزمه می کند که نمی شنوم. سرم را به اندازه ی چند سانتی متر جلو می برم و می گویم:
- چی گفتی؟ نشنیدم!
انگار تمام جرئتش را جمع می کند و به من نگاه می کند:
- استاد… امروز…!
و باز هم جمله ای ناتمام. مغزم می غرد که از جملات ناتمام متنفر است و در همان حال تا آخر خط را می خواند. لب هایم را جمع می کنم و می گویم:
- من حرفم رو زدم. بهتره این ترم درست رو حذف کنی و از خدا بخوای یا ترم بعدی با من کلاس نداشته باشی یا این که من تا ترم بعدی بمیرم. چون اگر سر کلاسم ببینمت بی بروبرگرد نمره ت صفره.
نگاهم را از صورت درهم رفته اش می گیرم و به راه می افتم. صدای قدم هایش را که می شنوم بدون آن که برگردم به راهم ادامه می دهم. محیط دانشگاه، جای مناسبی برای تهدید کردن آدم های سمج نیست. از در اصلی دانشکده خارج می شوم و به طرف ماشین پارک شده ام می روم و با دیدن برگ جریمه زیر برف پاکن دندان به هم می سایم. همانطور که ریموت را می زنم، برگه را به طرف خودم می کشم. روی صندلی می نشینم و برگه را مچاله شده روی داشبورد می اندازم.

                                             
                               برای پرداخت آنلاین از درگاه زیر استفاده کنید

                                                                                

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 38
  • بازدید سال : 714
  • بازدید کلی : 7,436